خورشید زیباست

از خورشید دور باش و از نورش نور بگیر!
خورشید زیباست

من اگه خودم عامل به این ها بودم
این متن ها اثر داشت
پس منو ببخشید!

------
بزرگی میگفت بیکار نباش، صلوات بفرست!

نویسنده: مدیر وبلاگ :)

آخرین نظرات

این ماجرا را بخوانید تا همسر بهتری باشید!

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۳۶ ب.ظ

دیشب ساعت دوازده یک مستند از شبکه مستند پخش شد که موضوعش یک اتفاق دردناک ولی به ظاهر ساده بود، موضوع غرق شدن کشتی اختصاصی یک خانواده و نجات یافتن این خانواده از چنگال مرگ بود.


شرح ماجرا

موضوع از این قرار بود که فردی ثروتمند یک کشتی تفریحی میخرد و خانواده پنج نفره اش را به سفردریایی 22 روزه روی آب های اقیانوس آرام میبرد.

خانواده که از زن و شوهر و یک پسر 16 ساله و یک دختر 15 ساله و یک دختر 6 ساله تشکیل شده است که یک کشتی مجهز دریایی قرار بود برای آن ها سفر خوب و خوشی را به سر انجام برساند.

روز بیست و دوم تقریبا همه دلشان برای خانه تنگ شده بود، تصمیم به بازگشت گرفتند، شب شد و طوفان عظیمی شروع شد. همه سر سفره شام در اتاق مجهز درون کشتی مشغول صرف شام بودند که


ناگهان صدای مهیبی به گونه ای که جسم سختی را به بدنه کشتی بکشند گوش همه را آزار داد و در پس آن کشتی تکان وحشتناکی خورد و تکان های بعدی پشت سر هم و ناگهان آب زیادی سرایر شد به اتاقت زیر عرشه کشتی.

مرد و پدر این خانواده همه سرمایه های خود را میدید که جلوی چشمانش رو به نابودی است، مخصوصا خانواده اش.

با پسر شانزده ساله به هر زحمتی بود در میان امواج متلاطم و کشتی ای که داشت غرق میشد به عرشه آمدند، بینند میتوانند کاری کنند یا نه، که ناگهان دکل 22 متری این کشتی تفریحی سقوط کرد و روی پای پدر افتاد.

درد و مرگ تنها چیزی بود که پدر را احاطه کرد، در میان باران شدید و ظلمت تاریکی شب،پسر میدید که کف کشتی پر شده از خون و پدرش که حالا کم کم داشت تمام میکرد.


امداد غیبی

همین لحظه بچه ها بالا آمدند و این وضعیت را دیدند، مادر تصمیم گرفت تا با رفتن به اتاق زیر عرشه جعبه کمک های اولیه را بیاورد و که پسر مانع شد و در این چند ثانیه مکث طوفانی شیشه های کشتی را خورد کرد و آب زیادی وارد اتاق زیر عرشه شد و مادر دید که اگر این تعلل نبود حالا باید در همان اتاق غرق میشد.

دو دختر و مادر در گوشه ای از عرشه میله های کنار عرشه را گرفته بودند و پسر تلاش میکرد پدر را نجات دهد ولی هرکاری میکرد توان تکان دادن دکل یک ونیم تنی را نداشتند.


اوج ناامیدی و رحمت الهی

مادر هم به کمک جک آمد و دونفری با هم تلاش کردند اما نتیجه منفی بود و پدر همچنان درد وحشتناکی میکشید، درست در لحظه ناامیدی یک موج بزرگ برای دو ثانیه دکل را بلند کرد و به زمین گذاشت، در  همین فاصله پدر خود را به هر زحمتی بود از زیر دکل نجات داد.

همه آمدند به گوشیه ای از کشتی تا دنبال راه چاره باشند، از همان ابتدای این حادثه ردیاب کشتی را فعال کرده بودند تا به مراکز دریایی اطلاع دهد که یک کشتی در حال غرق شدن است.

ساعت نزدیک 4 صبح بود که ناگهان نوری در سمت راست آنها به چشمشان خورد، گمان کردند کشتی ای به سمت آنها می آید، در آن طوفان وحشتناک هر چه فریاد داشتند زدند ولی با کم شدن باران دیدند که نور ماه است که میدیدند و باز هم اوج ناامیدی حالتی بود که در همه زنده شده بود و فقط از خدا کمک میخواستند.


دست الهی مخفی است

ناگهان جک در فاصله سی متری سمت راست کشتی صخره ای میبیند که از آب بیرون است، صخره ای به مساحت دو متر مربع! 

تصمیم گرفتند با قایق نجات به آنجا بروند که ناگهان قایق نجات در میان امواج به طناب ها گره خورد و هر کاری کردند قایق از جایش تکان نمیخورد.

پدر لحظه های آخر عمراش را میگذراند و امکان تکان خوردن و تحرک نداشت، با ناچاری از پدر خداحافظی کردند و پدر به آنها گفت رهایش کنند.

پسر به آغوش پدر رفت و وداع کرد، وداعی سخت و جان فرسا که هر دو از غم تا مرگ رفته بودند، پسر خواهر و خواهر کوچکترش را کول کرد و به آن صخره رساند، چون عمق آب یک متر و نیم بود و میشد راه رفت، دقیقا هم به اندازه عرض یک متر زیر پایشان صخره بود که از روی آن خودشان را به آن صخره روی آب میرساندند.


از رحمت حق مأیوس نشو!

ساعت 5 شده بود که باز هم در اوج ناامیدی پسرک به دلش افتاد برود و پدرش را هم بیاورد، با مادر حرکت کردند و باز هم در اوج ناامیدی خدا به دلشان انداخته بود برگردید و یک بار دیگر تلاشتان را بکنید.

باز هم موجی قایق را رها کرد و آنها پدر را روی قایق گذاشتند و به همان صخره رساندند، و حالا نمیداستند که چه خواهد شد، تنها اتفاق خوب این بود که از کشتی در حال غرق نجات پیدا کرده بودند، کشتی ای که هر لحظه پایین تر میرفت.

چند ساعت بعد دیدند که قایقی به سمت آنان می آید که از طرف مراکز دریایی برای آنان فرستاده شده بود.



اما آنچه که باعث شد بر آن شوم تا در باره این اتفاق بنویسم صحبت های پدر و پسر و مادر پس از رهایی بود درس هایی که گرفته بودند.

افرادی که مسلما در دین داری خیلی آنها را پایین تر میدانیم و در سطح توکل و شناخت خدا تقریبا صفر بودند، نه کتاب معرفتی خوانده بودند و نه در مراکز دینی خود تحصیل کرده بودند، صحبت هایی میکردند که شنیدنش درس های بزرگی داشت.


پدر خانواده میگفت: 

در گیر و دار اتفاق و بعد از رهایی دیدم که چقدر خانواده ام بزرگ است، همسرم و پسرم در چشم من بزرگ شده بودند، دیدم که در لحظات سخت چقدر همسر و فرزند خوبند و چقدر برای هم فداکاری میکنند.


پسر خانواده میگفت:

در آن شب سخت به این فکر میکردم که چرا گاهی پدرم را آزار دادم و چرا گاهی باعث ناراحتی اش شدم. به اینکه کاش لحظات بیشتری پیشش میماندمف کمتر بیرون میرفتم و بیشتر کنارش میبودم.

کاش مخالفت های بی دلیل با بعضی کارها و تصمیماتش انجام نمیدادم و وقتی تمام شد و با همیم هزار مرتبه قدرش را بیشتر میدانم.

هر کدام از اعضای خانواده سخنانی میگفت که همه اش این بود که کاش در لحظاتی که با همیم قدر هم را بیشتر بدانیم.


یاد مرگ و پیامدهای خوبش

کافیست فکر کنیم که ممکن است فردا نباشیم (1)، چقدر میشود محبت کرد و چقدر میشود مهربان بود، چه ساعت های خوشی را میتوان در کنار هم بود و چقدر میشود به هم مهر ورزید.


این است که اخلاق نشانه ایمان است و اگر ایمان باشد اخلاق است، این خانواده وقتی ایمان پیدا کرد به مرگ، قدر خود را دانست، برای هم بزرگ شدند و حالا خیلی خانواده تر هستند.


این خانواده بودن چیزی نیست جز باور به رفتن و باور به مرگ!

 

حضرت امام خمینی رحمه الله علیه میفرمایند: اگر ما از مرگ بترسیم، معنایش این است که ماوراء الطبیعه را قبول نداریم.(2)






پی نوشت:

1. هر که شبانه روز بیست بار یاد مرگ باشد، همراه شهیدان جنگ احد، برانگیخته خواهد شد.

میزان الحکمه، ج 4، ص 2264. 

2. صحیفه امام، ج 1، ص 293.

نظرات  (۱)

داستان آموزنده ای بود...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">